Quantcast
Channel: تا ستاره
Viewing all 88 articles
Browse latest View live

خاطره سازها (1)

$
0
0
   سلام.

   تو این قسمت می خوام ترانه ها و آهنگ هایی رو که واسم خاطره شدند و یه قسمت از احساساتمو باهاشون شکل دادم رو بذارم واسه دانلود تا هم دوستام بتونن بشنونشون هم اگر یه روزی گم یا فراموششون کردم بدونم جایی ثبتشون کردم.

   امشب خواستم یه سریشونو بذارم شد 17 ترک و حجمشون حدود 90 مگ که فعلا 3 تاشونو میذارم.

1-قبل از همه " غوغای ستارگان " شکیلا.

 یادش بخیر ، نوروز 86 ، نصف شب ، جاده ی اصفهان-شیراز ، کوه های سنگی ، تابلو های پاسارگاد و این ترانه. حسی که هیچوقت تکرار نشد.

دانـلود


2-" سرزمین من " دریا دادور.

دانـلود


3-" باداملو - Badamlı " رشید بهبوداف.

به یاد کلاس دین و زندگی و خنده های ائلیار و ...

دانـلود


نمایشگاه - نمایشگاه

$
0
0
جمعه ی هفته ی پیش نمایشگاه کتاب شروع شد. (ابهت اسم رو نگا: نهمین نمایشگاه بزرگ کتاب ارومیه) همون روز بعد از ظهر رفتم اکثر کتابامو خریدم. شد یه چیزی حدود 50 تومن. پارسال هم همین قدر پول تو نمایشگاه خرج کردم ولی نوع کتابا کلا متفاوت بود. پارسال جمعا 4 تا کتاب درسی خریدم و بقیش کتابایی بودند که دوستشون داشتم ولی امسال همـــــ ـــــــشون درسی بودند بجز 2 تاش که اون هارو هم من نخریدم و واسم خریدند.

کتابایی که امسال گرفتم همگی یا کتاب  کنکور بودند یا آموزشی واسه کنکور و امتحانات نهایی که 2 سال باید باهاشون رفیق باشم و به امید اینکه در آخر منو بسوی رستگاری هل بدند. امیدوارم همین شور و شوقی رو که الان واسه خوندنشون دارم تو کل 2 سال داشته باشم. (شما هم امیدوار باشید خواهشا) از کتابای پارسال جز سهتاشون (کم حجم ترین ها) بقیه رو هنوز نخوندم. چون یا وقت نکردم یا کتابای دیگه رو میخوندم و به اینا نوبت نرسید. (تا دوسال حتی اگر وقت کتاب خوندن هم داشته باشم ذخیره ی کتاب دارم)


  

(کتابای امسال)


 

(کتابای پارسال)


 یه دوست شـ لـ خـ تـه ای دارم که چند وقت پیش یه کتاب خیلی با ارزشی دادم بهش. برد خرابش کرد. من هم واس اینکه تنبیه بشه گفتم حتما باید تازشو پیدا کنی واسم. بیچاره به هر دری زد نتونست من هم دیگه گفتم بیخیال شم ارزششو نداره تا حد کافی هم تنبیه شده. چند روز قبلش بهش گفتم که کتاب رو نمیخوام و دنبالش نگرده ولی کاملا اتفاقی تو نمایشگاه پیداش کرد و گرفت و معلوم شد که تنبیه های من به هیچ دردی نخورده چون همون روز کارت اعتباریشو گم کرد (به قول خودش: توبه ی گرگ مرگه) و باز این کار من بود که تو سالن به اون گندگی گشتم و کارت آقا رو پیدا کردم و برای اینکه شرمندم نشه یه کتاب خرید واسم (لذات فلسفه - ویل دورانت) 

(دیوان شهریار مال خودم بود که جدیدشو گرفت و لذات فلسفه هم که گفتم)

مرگ - امید

$
0
0
 با اینکه عاشق شخصیت استیو جابز بودم و طرفدار محصولاتش ولی اصلا نمیخواستم در مورد مرگش چیزی بنویسم چون به نظرم چنین افرادی نمیمیرند و تا زمانی که خدماتشون تو دنیا به جا مونده اونا هم زنده به شمار میان ولی امروز یه اتفاقایی افتاد برام و یه سری رفتارها رو دیدم که یاد استیو جابز افتادم کسی که تا آخرین روزهای زندگیش مدیر یکی از بزرگترین و موفق ترین شرکت های جهان موند و کار کرد و امیدشو از دست نداد. با اینکه میدونست روزهای آخر زندگیشه و دیگه امکان این رو که آیفون بعدی رو ببینه یا تو کنفرانس های معروفش جمله ی ...one more thing رو بگه نیست. هر کسی که تو کنفرانس WWDC 2011 جابز رو موقع معرفی iCloud دیده بود میدونست که تو WWDC 2012 دیگه استیوی نخواهد بود. امید و هدفش و مبارزه با بیماریش همیشه برام یه الگو خواهد بود.

   ما هم تو فامیلمون کسی رو داریم که یه بیماریی داره نه از این نوع ولی نتیجش همینه (اونطور که دکتراش گفتند 2 ماه بیشتر دیگه نیست) من بعد از اینکه بیماریشو تشخیص دادند دو بار دیدمش بار اول که مثل یه مریض عادی بود ولی تقریبا یک ماه بعدش که دیدمش چشاش ضعیف شده بود و نمیتونست خوب راه بره. دیگه ندیدمش ولی میگن که الان تو یه حالتی مثل کماست و زندگیش شده دارو و غذاش شیر با سرنگ (حرکت هم تقریبا نداره) حالا نمیخوام بگم این هم میرفت و مثل جابز یه شرکت بزرگ رو اداره میکرد شاید این بیماریش کلا روند رشدش اینطور بوده ولی به نظر من محیطش و خودش هم تو رشد بیماریش تاثیر داشتن. کسی که از همون روزای اول قبول میکنه که مردنییه و بیخیال زندگی میشه خانوادش هم گریه و زاری رو شروع میکنن آیا شتاب بیماریش بیشتر نمیشه؟ آیا بیماری های دیگه ای هم نمیاد سراغش؟

   واسم آزاردهنده رفتار بقیست. امروز تو جمعی بودیم چند تا خانواده با هم. داییم هم بود (پدرزن همین مریضه) خوب اون واسه اینکه یکم از اون محیط دور باشه تا شاید مغزش کمی آروم بشه اومده اونجا ما هم باید کاری میکردیم که چند لحظه شاد بشه و شاید موضوع رو مدتی فراموش کنه ولی بعضی ها فقط بحث داماد مریضشو پیش میکشیدند و از حالش میپرسیدند. خوب خودتون 2 روز پیش دیدید تو چه وضعیه دیگه واس چی میپرسید؟ پرروترینشون هم شوهر خالم بود که گفت: اون دیگه تو غِررو غِر افتاده خدا زودتر راحتش کنه و خلاص شه و از این حرفا. خوب هممون که میدونیم اون دیگه آخراشه ولی چه لزومی داره اینطور بگیم و دردامونو بیشتر کنیم؟ یعنی اصلا امید دادن بلد نیستیم؟ چرا نمیتونیم کمی مثبت فکر کنیم؟ چرا به جای شاد کردن فقط بلدیم ناراحت کنیم؟


25 مهر ساعت 3:04 نوشت: الان دایی کوچیکم زنگ زد گفت: فریدون

سنگ دل - ساده دل

$
0
0

   خرافات از عشق هم سنگ دل تر است.

سیمون بولیوار

- - - - - - - - - - - - - - - -

علاقه ی من: حس راحتی ای که بعد از دوش آخر شب بهم دست میده.

اعتقاد مادرم: شب نباید آب گرم زمین ریخت ...


دانلود آهنگ وبلاگ.

سگ - نامرد

$
0
0
   همونجوری که سگِ گله استخون گوسفندایی رو که خودش پاییده میریزن جلوش تا سیر بشه، نامردا و کلک زنا رَم تاریکی سیر میکنه. خوراکشون تاریکیه.*

*داش آکل(بهروز وثوقی)

شرم آوریسم

$
0
0

دو روز پیش تو خبر ها بود شورشیان کُرد بیست و چهار نظامی ترکیه ای را کشتند.

   دیـروز تو خبر ها بـود که شورشیان باسـک اسپانیا سلاح هاشونو گذاشتن زمین.

   الان چند ساله که تقریبا هر روز تو اخبار ترکیه خبر درگیری با پ ک ک هست (طبق آمار دولتی در 10 سال اخیر 40هزار نفر در ترکیه قربانی ترور شدند) تو مرزهای کشور خودمون هم درگیری پیش میاد ولی نه به این شدت و خبرش کمتر رسانه ای میشه.

   اینکه تو ترکیه حق کردها پایمال میشه، آزادیشون کمه، بهشون توهین شده و خیلی مسایل دیگه واسه همه روشنه ولی آیا راهش اینه؟ اینکه تو قرن 21 اسلحه برداری و کشت و کشتار راه بندازی و بمبگذاری و ترور؟ آیا راه بهتری نیست؟ آیا برادرکشی تنها راهه؟

   دولت ترکیه هم که تا کسی میاد از حق و حقوق کردها حرفی بزنه برچسب تروریست روشون میزنه و میگه یک کشور، یک زبان، یک پرچم و دیگه حرفی برای گفتن نمیذاره حتی حرف حساب. 

   

    یکی میگه حقمو بده، یکی میگه ببخشید شما؟

   یکی میگه من هم آدمم، زبان دارم، فرهنگ دارم، یکی میگه زبان یعنی من.

   یکی میگه نمیخوامت، یکی میگه من هم نمیخوامت ولی مال منی.

   یکی میخواد حرف بزنه ولی دیگه نمیدونه چی بگه...

   یکی با اسلحه میاد جلو و یکی جز حرف خودش حرف کسی رو قبول نمیکنه. 

   و این وسط همش آدمه که از هر دو طرف ...  انگار ارزش آدم از همه چیز ...

به نظر شما حق با کیه؟

به نظر شما راه درست چیه؟

به نظر شما تا کی باید این خبر ها رو تو دوره ای بشنویم که آدماش ادّعا دارن پیشرفته ترین آدمای تاریخن...؟

پ ن: دنبال این عکس ها که میگشتم، یه سایتی پیدا کردم که مارش های ترکیه رو پخش میکنه الان تو یکی از مارش ها میگفت: "شهید نمیمیره - وطن تجزیه نمیشه" واقعا: شهید یعنی کی؟ وطن یعنی چی؟

  

برنده ی خوش شانس

$
0
0
  تلفن خونه رو که نگاه میکنم یه شماره ی ناآشنا هست کدش هم 021. کی هست آیا؟؟

باز همون حرف همیشگی: کار مهمی داشته باشه دوباره زنگ میزنه.

بعد یکی دو ساعت باز همون شماره زنگ میزنه.

                                                                        

                                                   

_سلام

-سلام

_آقای فرجی؟

-بله خودم هستم بفرمایید.

_آقا رضا؟

-بله خودم هستم.

_از کانون فرهنگی آموزش تماس گرفتم. شما روز پنجشنبه سی دی هندسه فعال کردید؟

-بله.

_شما برنده ی قرعه کشی ما شدید.

-(البته تو دلم: ماشین که نیست. خونه هم عمرا. کاشکی عمره و... نباشه. شاید هم ثبت نام سال بعدم مفت بشه. شاید هم سری کامل محصولاتشون. شاید... باشه)

_شما تا پنجشنبه فرصت دارید به کتابفروشی نمایندگی ما تو ارومیه مراجعه کنید و از تمامی محصولات کانون با تخفیف 50 درصد تا سقف بیست هزار تومن بهرمند بشید.

خاطره سازها (2)

$
0
0
این بار هم سه تا میذارم. (خودم که خیلی به این پست های دانلودی علاقمند شدم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.)

1- " دونوازی بائلاما و کمانچه " اردال ارزنجان و کیهان کلهر از آلبوم " تا بیکران دوردست". 

این آهنگ رو دیشب شنیدم ولی خیلی خوشم اومد و رفت تو لیست فراموش نشدنی ها...

دانلود

2- " Hey You " گروه Pink Floyd از آلبوم مشهورشون " The Wall ".

تکست و معنی فارسیش هم تو ادامه ی مطلب هست.

دانلود

3- " Rüzgar " باریش آکارسو از آلبوم " Ayrılık Zamansız Gelir "

خاطره های این آهنگ مرز نداره...

دانلود


زندگی اتفاقی

$
0
0
   خیلی پیش میاد که با خودم فکر میکنم اگر تو زندگیم فلان کارو نمی کردم یا فلان اتفاق نمی افتاد الان چطور بودم؟ کجا بودم؟ چه شخصیتی داشتم؟ و... چند وقت پیش یه فیلمی دیدم موضوعش همین بود. چند نفر با هم دوران مدرسه یه کاری میکردن و این صحنه چند بار تو فیلم تکرار میشد و هر بار یه جور تموم میشد و آینده ی اون آدما رو کلا تغییر میداد. تو زندگی همه ی ما ها از این اتفاقا فراوون هست، اتفاقای ساده ای که حتی بهشون فکر هم نمیکنیم ولی آینده و شخصیت ما رو شکل میدن. 

   اتفاقایی که واسه من افتادن و تغییرات اساسی تو زندگیم پدید اوردن اکثرا شانسی بودن مثلا:

سال چهارم ابتدایی یادمه که تو امتحان علوم اسم یه سری جلبک رو اشتباه نوشته بودم که اگر معلم نمرمو درست میداد و 20 نمیداد، معدلم 20 نمیشد و نمیتونستم تو کنکور ورودی سمپاد شرکت کنم. (سمپاد شاید مهمترین عامل شخصیت الانمه) 

اگر دانش آموز سمپاد نبودم با نیلوفر آشنا نمیشدم که اون موقع با خیلی چیزا مثلا موسیقی سنتی آشنا نمیشدم و شاید سه تار برام در حد یه ساز بی ریخت میموند.

اگر روز اول مدرسه تو اول راهنمایی با رضا دوست نمیشدم شاید هیچوقت قاطی دنیای وبلاگ نویسی نمیشدم و الان یه کار دیگه میکردم به جای نوشتن اینا و...

اگر تو صفحه ی اول بلاگفا وارد وب تته نمیشدم شاید الان دوستای وبلاگیم کلا یه سری آدمای دیگه بودن.

اگر چند سال پیش اون معامله جور میشد و بابام تالار میساخت شاید الان کلا یه جا دیگه بودم و با یه سری دغدغه های دیگه.

اگر هشت سالگیم خونمونو عوض نمی کردیم شاید الان من هم مثل ... بودم.

اگر بابام یکم رانندگیش بد بود شاید با اون 206 ... و ...

اگر ...

تو زندگی تو (شما) چقدر از این اتفاقا هست؟


خاطره سازها (3)

$
0
0

1- " هفتت " محسن نامجو از آلبوم " بوسه های بیهوده ".

 تنها تو اتاق، هندزفری تو گوش، صدا تا آخر، تحویل سال 1390، صدای ترقه هایی که بعد از تموم شدن آهنگ شنیدم فهمیدم: یه سال پیر شدم.

دانلود

2- " moonlight sonata " بتهوون (اجراش نمیدونم از کیه ولی رو عکس نوشته ارکستر سمفونیک لندن)

یکی از شبای مهتابی تابستون، کفترای همسایه، هوای خنک و... (اونایی که قبلا مطالبمو خوندن میدونن اونایی که نمیدونن اینجا رو بخونن.)

دانلود

3- " Adı Bahtiyar " احمد کایا از آلبوم " İyimser Bir Gül "

دانلود

پی نوشت: من یکی از دوستاشم شاید بشناسین منو نیلوفرم. رضا یه مدت نت نداره. من به جاش آپ کردم.آرشیو آهنگاش حرف نداره.من که از هر چی آهنگ بهم داده لذت بردم.

تیزهوش در تاکسی

$
0
0
  راننده تاکسی با چراغ های گنده ی پیکانش ازم سوال میپرسه.
با پنج انگشت دست راستم جوابشو میدم.
نگه میداره و سوار میشم .
سلام میدم بدون اینکه نگاهی بکنم بهش.
تنها چیزی که توجهمو جلب میکنه ساعت پرایدِ که رو داشبوردش سوار کرده (خیلی بد ترکیب شده بود)
پشت چراغ قرمزیم. از جیب آستر پالتوم کیف پولمو در میارم. یه چیز جالبی توجهمو جلب میکنه: روی جیب نوشته پاریس ولی توی جیب اون برگه که روش نوع پارچه و روش شستن رو مینویسه زبانش ترکیِ و.
از تو کیف 2 تا 100 تومنی درمیارم.
 من: بویورون (بفرمایید)
او: قابلی نداره آقای فرجی.
من خشکم میزنه. این دیگه کیه؟! دفعه ی پیش هم با یه راننده ای همینطور شدیم. نگاه میکنم تو صورتش. نه این اون نیست. اونی که یه بار کرایه تاکسیمو حساب کرد و کلی باحام احوالپرسی کرد و من نشناختمش اون هم نیست. پس کیه؟
راننده: مثل اینکه نشناختی نه؟
من: چهرتون آشناست ولی اسمتون یادم نمیاد. (واقعا چهرش آشنا بود)
راننده: محمدم. تو خونتون کار کردیم. سفیدکاری میکردم.
من: خونمونو 10 سال پیش ...(میخواستم بگم که یادمه سفیدکارش کی بود)
محمد: خونه ی الانتون نه خونه ی قبلیتون.
من: آها.
محمد: با باباتون خیلی وقته آشناییم.
 مدرسه رو به کجا رسوندی؟
من: سومم. دبیرستان.
محمد: کدوم مدرسه؟
من: تیزهوشان.
 تو دلم جمله ای رو که صبح تو مدرسه گفتمو مرور میکنم: جد و آباد کسی رو که به ما میگه تیزهوش رو ...
Bizə tizhuş diyənın dədə bə dədəsın …
(... واقعا ... نقطه بود این جمله. این جمله حسش به اینه که بدون فعل بمونه)
محمد:ماشاالله


یکم که میگذره خاطرات اون موقع ها تو ذهنم زنده میشن. جزو بهترین خاطرات بچگیمن. پنج سالم بود. یه خونه ی خیلی بزرگ داشتیم که یه قسمت از حیاطشو جدا کرده بودیم و یه خونه ی دیگه توش میساختیم. محمد هم سفیدکار بود البته سفیدکار اصلی یکی دیگه بود که بهش میگفتن مش باقر (کلی خاطره ی خوب باهاش دارم حتی از مرگش) و محمد هم شاگردش نبود ولی کارای فرعی رو انجام میداد. یادمه که سرکارم میذاشتن و میگفتن اگه 10 تا گردو بیاری باهاشون از گچ واست مجسمه موش میسازیم ( واقعا هم میساختن ولی گردو ها تاثیری به حال مجسمه ها نداشتن) من هم کلی گردو میریختم جلوشون. آخرش هم گفتن اگه 1000 تا شکلات بیاری واست گربه میسازیم که فهمیدم چند روزِ سر کار بودم. یادمه قلّکم رو اورده بودم میگفتم اینو بذارید توی دیوار و روش گچ بزنید و... (تا دزد نبره)


   خواستم بهش بگم که اون روزا یادمه. خواستم بگم یادش بخیر. خواستم ازش تشکر کنم که این خاطراتو واسم ساخته. خواستم تشکر کنم که این خاطراتو واسم زنده کرد. ولی هرچی فکر کردم نتونستم جمله ای بسازم. هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور بگم. هر چی فکر کردم ندونستم چی بگم.


مسیر تموم شد. پنجراه بودیم. نگه داشت و من یه مرسی و خدافظ گفتم و پیاده شدم. 


از اینکه نمیتونم احساساتمو بروز بدم دیوونه میشم. از اینکه نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم حرصم میگیره. از اینکه تا کسی باهام حرف نزنه باهاش حرف نمیزنم حالم بهم میخوره. از اینکه طوری با آدما برخورد میکنم که اونا فکر میکنن خیلی مغرورم و خودمو میگیرم ولی دلیلش اینه که نمیدونم چطور باید رفتار کنم دیوونه میشم. از اینکه هر وقت هم حرف میزنم طوری حرف میزنم که منظورمو اشتباه میفهمن ...


   تا حالا فکر میکردم که مشکلم فقط با یه سری آدماست و ...ولی چند روزه بهم ثابت شده که مشکل نه از آدماست نه از زبان فارسی یا ترکی نه از... مشکل از کجاست؟


*رفته بودم کلاس برنامه ریزی و... قلم چی یارو پشتیبانه میگه دانش آموزای تراز بالای 7000 من همیشه این جدول رو برای خودشون مینویسن و میارن میبینم. خواستم بگم آخه مرتیکه مجبوری دروغ بگی؟ تو همش 2 تا دانش آموز بالای 7000 داری که اونا هم هر دو 4 سال باهام همکلاس بودن همین الان هم با یکیشون همکلاسیم و با هر دو دوست. واس کارنامه هم که باهم میایم اینا کی این جدولو نشونت دادن که من ندیدم؟!؟! (تو آزمون قبلی 2 تا سوال هندسه رو درست زدم تو اصلاح اونا رو اشتباه حساب کردن. امروز بهش میگم اگه اونا درست اصلاح میشدن ترازم چقد فرق میکرد؟ میگه 700 800 تا. با این حساب من هم بالای 7000 میشم که جدول رو نمینویسم. پس بر جد و آباد دروغ گو لعنت)


پ.ن: یه مدت طولانی احتمالا نزدیک به 2 سال از نت دورم و اگر آپی شد مثل این مورد میشه.


پ.ن2: خطاب به کسایی که یادشونه اون پستی که ویژگی های بد اتاقمو گفته بودم: همش اصلاح شد و الان اتاقم اونیه که میخواستم (جز شیشه های رنگیش و موکت کفِش و پرده هاش که اونارم بیــــــــــــــــــــــــخیال دیگه )

بعد نوشت:دارم میرم کلاس (تا 10:30 شب) باعجله اومدم کافی نت آپ کنم شرمنده که نمیتونم بهتون سر بزنم و جواب کامنتارو بدم.

1390,09,12 – 20:24
MUTLU~


Jilet yiyen kız

$
0
0

 ساعت دوازده شبه. از تست های استوکیومتری خسته ای. چراغ مطالعه رو خاموش میکنی. گوشی رو از شارژ ورمیداری. دراز میکشی رو تخت. به طرز عجیبی و بدون دلیل دلت تنگه. به هیچ کدوم از دوستات نمیخوای اس ام اس بزنی چون یا در اوج شادیشونن و تو حق نداری دلتنگیتو باهاشون قسمت کنی یا ... باز به طرز عجیبی دلت به یکی از دوستای وبلاگیت تنگ میشه ولی بین دوستای وبلاگیت این دوستتو خیلی کم میشناسی با اینکه خیلی دوستش داری ... میخوای با موبایلت و وصل شی و کل مطالب وبلاگشو بخونی. شروع میکنی... از اولین پستش میای بالا. میخونی، میخونی، حس میگیری، شاد میشی، غمگین میشی، باهاش احساس نزدیکی میکنی، حرفاش برات منطقی میاد، بهش حسودیت میشه، دلت میخواد بیشتر بشناسیش و... ساعت نزدیکای سه شده شدیدا خوابت میاد. هم تشکت و هم پشتت عرق کرده. چشات هم سنگین شده. میگی دیگه بسه... میگی بقیشو بعدا میخونم. یه کامنت میذاری براش که تا اینجا خوندم و بعد میام واس بقیش. میخوای بخوابی ولی دلت نمیاد. میخوای بیشتر بخونی. بیشتر بشناسیش. بیشتر حسودیت شه. بیشتر فکر کنی. بیشتر... دوباره گوشی رو ورمیداری و شروع میکنی.

   یه پست بلنده. معلومه که براش مهم بوده. چون فقط چند تا پستش تو ادامه ی مطلب بوده همشون هم خاص بودن این هم اونطوره. آره درست حدس زدی. خاطرات کودکیشه. اولش خیلی شاده. تو رو هم یاد یه چیزایی میندازه. اولش فکر میکنی خواهرشو میگه همونی که 22 بهمن... ولی یکم که میری جلو میفهمی نه این اون نیست... و وسطای مطلب یه چیزایی میخونی که قلبت تندتر میزنه. سوال دوستش... جواب دوستت... نقل قولش از معلم دینیش... عرق میکنی تا حدی که تاچ اسکرین گوشیت نمیتونه حرکت دستتو تشخیص بده و درست کار نمیکنه. احساس میکنی فشارخونت رفته بالا. یاد بابات می افتی که دو روز بود فشارش بالای 20 بود و امروز به زور رسوندش به 16. فشارت احتمالا الان بیشتر از اونه. مطلب که تموم میشه دیوونه ای. مهمتر از همه یاد یه دختری می افتی که چند وقته تو فکرته و تو همش از این میترسی که اون هم اینطور شه. از این میترسی که پاکیش کار دستش بده. از این میترسی که دلش بشکنه. دلش که نه خودش بشکنه. حالا خاطرات یکی جلو چشته. یکی که دوست دوران بچگیش بلایی سرش اومده که این اواخر همش تو مغزت بوده. بلایی که شاید سر خیلی ها بیاد. شاید تو سبب شی یکی اینطور شه. شاید تو یکی رو به این روز بندازی. شاید یکی تو رو به این روز بندازه. شاید نزدیک ترین دوستت... شاید یه دوست دیگت. شاید اون فامیلتون که ...

   خواب از سرت پریده. یه کامنت براش میذاری و گوشی رو میندازی یه گوشه ای و میشینی پای لپ تاپ تا شاید یکم سبک شی. تا شاید فکر کردن به حاشیه ها کمی فکرتو منحرف کنه. شاید با تمرکز رو کیبورد فشار روی شقیقه هات کمی کمتر شه.

Jilet Yiyen Kızدختری که ژلت خورد:

25,9,1390 – 3:33

Kırmızı~

Yalanda olsa*

$
0
0

   تو زندگی خیلی پیش میاد که از بین چند گزینه که هرکدوم یه خوبی هایی دارن مجبور شی یکی رو انتخاب کنی، از بچگی تا وقتی که میمیری. از نوع گریه کردنت واس شیر تا محل قبرت. یه چیزی رو انتخاب میکنی و خیلی چیزا  رو از دست میدی. همیشه سعی میکنی اونی که انتخاب میکنی بهترین باشه. بیشترین سود رو بهت برسونه و بیشتر از بقیه شادت کنه. بعد انتخابت هم ازش راضی هستی و مطمئنی که راه درست رو انتخاب کردی، میدونی که اونایی که بهت میگن: بابا بیــــخیالش، تو هم خودتو مسخره کردی، دست بکش از این کارات و ... همشون واس خالی کردن باد معدشونه ولی علی رغم همه ی اینا گاهی دلت برای گزینه هایی که ردشون کردی تنگ میشه. میگی کاشکی کلا کنارشون نمیذاشتم، کاشکی اونارو هم یکم قاطی زندگیم میکردم. خلاصه گند میزنی به خیالاتت و همش به این فکر میکنی که غلط کردی و باید یه راه دیگه رو میرفتی یا اصلا همین راهو یه جور دیگه میرفتی. همش این فکرا میاد تو ذهنت: واقعا ارزششو داشت؟ آیا موقعیت هایی که بهشون پشت پا زدم باز برام ایجاد خواهند شد؟ آیا دورانی رو که میتونستم خوش باشم ولی بهش اهمیتی ندادم باز برام تکرار میشه تا انتقام قبلنا رو ازش بگیرم؟البته تو این وضع روحی که فقط درد و مشکلاتت جلو چشت رژه میرن (حتی دردهایی که نداری، حتی خوشی هات که فک میکنی دردن) جوابت به همه ی این سوالا منفیِ

   میگی: نه بابا. من گند زدم به همه چی. همه چی رو از دست داد و دیگه نمیتونم بهشون برسم.

 هر چی هم بهشون بیشتر فکر میکنی بیشتر توشون غرق میشی. تو دریایی از تنهایی، حس پوچی و احساس پشیمونی از همه ی انتخابات

  جالبه که موقع فکر کردن به اینا باز مطمئنی راهی که میری درسته حتی تو دلت به اون آدمایی که بهشون حسودیت میشه میخندی و میگی بیچاره ها چه زندگی مسخره ای دارن. میگی: بیخیالش بابا. بذار مسخرم کنن مگه اونا کی ان؟ مگه خودشون تو چه وضعی ان؟

ولی باز آروم نمیشی. میگی نه من راه اشتباهو رفتم. غلط کردم. غلط کردم. غلط کردم...

   تا جایی که حتی خودت هم خسته میشی از این همه نق زدن و به خودت میگی: گمشو توام خودتو مسخره کردی تو وضعت خیلی هم خوبه، داری تو بهترین راه قدم برمیداری و ... ولی این حس لعنتی تنهایی و پشیمانی و ... کار خودشو کرده. دیگه هر کاری میکنی نمیتونی از اون حالت دربیای.

   میخوای با یکی حرف بزنی ولی کی؟  کی؟ کی؟ کی؟  کی حوصله ی یه آدمی رو داره که خودش میگه خوبم ولی بدم؟ به دوستات فکر میکنی، یکی یکی همشونو تو ذهنت مرور میکنی مثل فرمول های مثلثات ولی هیشکی رو پیدا نمیکنی که آرومت کنه،یا پیدا میکنی ولی حوصله ی حرف زدن نداری یا یه بهونه ای میاری.

   میری جایی که این روزا تنها جاییه که توش احساس راحتی و دلخوشی میکنی، یه کوچه که فقط یه رهگذر داره و یه دختر (کلی اینجا گیر کردم ولی نتونستم صفت پیدا کنم براش) که پنجره ی اتاقش رو به کوچس شاید هم رهگذر و صاب خونه هاش بیشترن ولی معلوماش دو نفرن. بقیه اگه باشن نقاب میزنن و از پشت دیوار و تیر چراغ برق و پنجره این دو نفرو دید میزنن که هر روز تو این کوچه ی خلوت باهم  قرار میذارن و میگن و حسابی هم میخندن و به قول خودشون تنها دلخوشی شون همین کوچس.

   می ایستی جلو پنجره و سوت میزنی تا دختره بیاد جلو پنجره (البته اشتباه نکنید موهاش کوتاهه و طبیعتا نمیتونه از اون بالا بندازتشون پایین تا برم بالا)

   یکی دو ساعتی میگردم ولی پیداش نمیشه تا اینکه یه ندا میاد ازش که اومدم جلو پنجره بیا. میرم. یه راهی میگه بهم تا از این وضع بیام بیرون ولی کارساز نیست چون نمیتونم عملیش کنم. میرم میشینم تو اتاقش شاید هم اون میاد تو اتاقم (امان از این تکنولوژی) و کلی حرف میزنیم تا یه راهی پیدا کنیم ولی هیچ کدوم جواب نمیده تا اینکه از هندزفری هام یه جمله ای میشنوم از خواننده ای که یادم نمیاد اولین آهنگشو کی شنیدم. شاید اون موقع ها هنوز زنده بود و من زبونشو بلد نبودم. ولی الان جزو دو سه خواننده ای شده که همه ی آهنگاشو دوست دارم و تو هر حالی که باشم میتونم صداشو گوش کنم و لذت ببرم. چند بار با فریاد این جمله رو تکرار میکنه تا بفهمم که من مخاطبشم. قبولش میکنم و حالا من هم با فریاد همراهیش میکنم که:

Yalanda olsa MUTLUyum bu bana yetiyor

دروغ هم باشه شادم و این برام کافیه

   از اون طرف هم دوستم یه مهر تاییدی میزنه رو حرف احمد و میگه بیا هر دو باهم دردامونو حواله کنیم یه جایی،همون جایی که برای تحمل دردهای آدم خلق شد. همه ی درد و غم ها شوت میشن چند وجب پایین تر از جایی که قبلا بودن. راحت میشم. شونه ی دوستمو میگیرم و محکم فشارش میدم خدافظی میکنم و با خیال راحت می خوابم. چهار ساعت بعد هم بیدار میشم درسمو مرور میکنم و میرم امتحان میدم و یه مسیر نسبتا درازی رو پیاده روی میکنم تا آخرین قطره های دلتنگی حسابی خالی شن و در جواب هرچی خبر بد و ضدحالِ میگم: به تخمم و رد میشم.

   پی نوشت: خیلی وقت پیش یه قانونی نوشته بودم واس زندگی تو حالت های خاص که سه مرحله داشت:

1-نه

2- به من چه

3- به تخمم

ولی اجراش نمیکردم تا اینکه از دیشب شروع کردم و تو این چند ساعت حسابی هم جواب داده.

توضیح نوشت: این کوچه ای که گفتم واقعا وجود داره ولی یکم متفاوت با بقیه کوچه هاست.

*اگه دروغ هم باشه = Yalanda olsa


خاطره ساز (4) نوشت: چون این آهنگ احمد کایا حسابی برام خاطره شد و کلی روم تاثیر گذاشت میذارمش به عنوان چهارمین پست خاطره سازم.

"Yalanda olsa" احمد کایا از آلبوم "Şarkılarım Dağlara"

بچگی هام...

$
0
0

   دلم تنگ بچگی هام شده. یاد حیات بزرگمون می افتم. یاد درخت آلوچه ای که هم آلوچه ی سبز داشت هم قرمز، یاد درخت قلابی و انار، یاد درخت توت که قبر ماهی قرمزم زیرش بود، یاد درختای گیلاس که یادم نیست چند تا بودن، چهار تا، پنج تا، شیش تا،... یاد حوضی که وقتی افتادم تو کانال گاز و سرم شکست بابام نشوندم رو زانوش و خون سرمو شست، یاده لونه ی سگی که وسط حیات بود، یاد انگورهای حسینی درشت جلو دستشویی که هیچ جایی انگور به اون خوشمزگی نخوردم. یاد شورولت قدیمی بابام می افتم که وقتی از در بزرگ حیات می اومدی تو با قیافه ی خشن و رنگ طلاییش تو چش میزد. یاد روزایی می افتم که از درخت آلوچه می رفتم بالا و رو پشت بوم دستشویی مینشستم و با خودکار و مایع ظرفشویی حباب درست می کردم.

   یاد هم بازی های بچگی هام می افتم: فاطی - میلاد – فرنود – آرزو – شیدا – مهناز – توحید و ... یاد دمپایی های مهناز که آب توشون مونده بود و وقتی طناب بازی میکرد صدا میکردن، یاد زبون شیدا که بنفش شده بود، یاد زخم رو پیشونی میلاد که با قلاب سنگ زده بودم، یاد اون وسیله ی عجیب و به دردنخوری که بهم داده بود و سال ها مثل یه توتم نگهش داشتم، یاد دسته های عجیب قریب آتاری فرنود می افتم که خیلی باحال تر از دسته های سگای من بودن. یاد اون شبی می افتم که کنده های درخت تو حیات که نه باغچه ی همسایمونو آتیش زدم و دویدم خونه و صبح وقتی با بابام میرفتم مدرسه دیدم جز خاکستر چیزی نمونده و همین چند ماه پیش اعتراف کردم که کار من بوده.

   یاد فرداد می افتم. خواهر زاده ی همسایمون، همسایه که نه خاله، عمه، ... همونی که از بچگی بهش میگفتم عمه حمیده. همونی که یه شب بیدار شدم دیدم بالا سرم نشسته، فکر کردم خوابه ولی صبح فهمیدم واقعا خونمون بوده(شبش سنگ کلیه ی بابام مجبورش کرده بود ببرنش دکتر و عمه  اومده بود خونمون تا من تنها نمونم) کسی که تو سخت ترین روزای مامانم پیشش بود و وقتی مامانم گفت زمین خریدیم میخوایم بسازیم تا چند روز گریه کرد ولی اونا زودتر از ما رفتن. یاد پسرش حسن که استانبول بود و بچگیاش کاست دکلمه های مامانمو خراب کرده بود.

   یاد دردهای سنگ کلیه ی بابام می افتم که وقتی شدت می گرفت فرش رو چنگ مینداخت. یاد گلخونه ی کنار سالن می افتم که وسطش یه حوض بود و تو حوض سه تا ماهی ...

   یاد رسیور آنالوگمون می افتم که کارتوناش با همه چی متفاوت بود. صبح سر صبونه چهار تا موجود عجیب و دوست داشتنی که رو شکمشون مانیتور بود و رو سرشون آنتن(اسم اون برنامه و میدونید؟). ظهرا که میشد شیرینلر (The Smurfs) عصر ها هم کسپر و گهگاهی میگ میگ و تام و جری و اگر از رسیور سیر میشدی فوتبالیست ها...

http://s1.picofile.com/file/7230320535/img_smurfs.gif

   یاد سه چرخم می افتم که فرداد با اون هیکل گندش شکوندش، یاد دوچرخه ی زردم که هیشکی مثلشو نداشت همونی که پسرعموم لاستیکاشو باد میزد همون پسرعموم که مغازش سر کوچمون بود و باغلاما میزد و ازم دو تا عکس گرفته بود که دوست داشتنی ترین عکسای بچگیمن با اون شلوار بچگونه ی خوشگل.

   همه ی اینا دارن از جلو چشام رژه میرن که یه اس ام اس میاد، از احسان، همکلاسیم از اول راهنمایی بجز اول دبیرستان. نوشته: داره شیرینلر نشون میده (کارتون نتورک) زود میرم از اتاق بیرون رو اخباره. میگم اومدم کارتون ببینم. باا و ماا مثل اینکه یه موجود عجیب دیده باشن تعجب میکنن.( کسی که اصلا تلویزیون نمیبینه بیاد کارتون ببینه؟ اون هم وقتی که امتحان حسابان داره) کلی متلک میندازن. رسیورو روشن میکنم و کارتون نتورک رو سرچ میکنم. یه سکانس میده و تموم میشه. میام اتاق اینارو مینویسم.

*مامانم اومده میگی راستشو بگو چی شده که کاتون میخوای ببینی؟ یه لبخند خاصی تو صورتشه، از اون لبخندا که وقتی بحث دختری پیش بیاد میزنه.

میگم خوش بحالت.

یه شکلات میده میگم: تازه یکی خوردم دندونام درد گرفت. میگه: اونو یکم بذار زمین(لپ تاپ) و یکم درس بخون و یکم توصیه میکنه که با بابات اونطور حرف نزن ناراحت میشه اون کل زندگیش تویی بخاطر تو زندگی میکنه و میره.

میره و من میمونم و خاطراتم و شرمندگیم از بابام.

1390,10,02– 15:02

http://s2.picofile.com/file/7230321070/casper.jpg

   Mutlu Çocuk~

      

تو مُردی...

$
0
0

   آخرین باری که گریه کردم کی بود؟ اواخر تیر ماه، قبل اون؟ شب قبل از روز پدر، قبل اون؟؟؟ یادم نمیاد احتمالا دو سه سال قبل قبل از این دو باری که گفتم زیاد فکر می کردم چرا من اصلا گریم نمیگیره؟ چرا نمیتونم گریه کنم؟ چرا...؟

   ولی آخرین باری که بغض کردم و چشام پر شد ولی خالی نشد کی بود؟ امروز بعد از ظهر. قبل اون؟ پنجشنبه ی دو هفته قبل، قبل اون هم احتمالا پنج شیش روز قبلش بود.

  چی باعث میشه چشام خیس نشه؟ چی باعث میشه بغضم نترکه؟

   مرد بودن؟  اینکه حرمت اشکامو نگه میدارم؟ یا به قول "یوسف هایال اوغلو" پاپوش های آبی که موقع بدنیا اومدن پام کردن؟

   اگر دلیلش مرد بودنه پس چرا دوران بچگی فرط و فرط میزدم زیر گریه؟ اگر دلیلش حرمت اشکامه پس چرا حرمت همه چی رو شکوندم و همه جا نامردی کردم حالا تو این مورد یاد حرمت ها افتادم؟ ولی احتمالا دلیلش برمیگرده به همون پاپوش های آبی، به موهای کوتاهم، به همه ی اون چیزایی که وقتی بچه بودیم میپرسیدن فرق دختر و پسر چیه یکی یکی میشمردیم:" پسرا با ماشین بازی میکنن -  دخترا با عروسک، پسرا موهاشون کوتاهه -  دخترا بلند، پسرا آبی میپوشن - دخترا صورتی، ..."

  اگه از روز اول لباس پسرا و دخترا یه رنگ بود، موهاشون شبیه هم بود، اسباب بازی هاشون یکی بود و... باز هم مردا گریه نمیکردن؟ یا زن ها حرمت اشکاشونو نگه میداشتن؟ یا هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد؟

http://s2.picofile.com/file/7243023010/Buyurun_680x453.jpg

   تو ادامه مطلب ترجمه شعر مردا گریه نمیکنن "یوسف هایال اوغلو" رو گذاشتم،(فردا امتحان جبر دارم و میرم شعر ترجمه کنم).

   آهنگ گریه ی مرد "آبجیز" رو هم میذارم واس دانلود تا حسابی پست کامل شه.

دانلود


بازی

$
0
0

   یه بازی بین وبلاگ ها راه افتاده بود که هر کسی از اشیایی که باهاشون احساس نزدیکی میکنه و ... یه عکس بگیره. اصولا تو اینجور بازی ها یکی که وارد بازی شد چند نفر دیگه رو دعوت میکنه و... ولی خوب ما رو کسی دعوت نکرد. چه کنیم؟ از اونجایی که تو این مملکت "بند پ" یعنی:پول – پارتی – پررویی حرف اول رو میزنه ما هم از همین بند استفاده کردیم، پول که نداشتیم ولی کمی پررویی و یه رفیق کار ما رو هم راه انداخت و بازیمون داد. (بماند که ایده ی این بازی تقریبا هشت ماهی بود که تو کلم پاس کاری میشد ولی به خاطر مخاطب کم و ... بگذریم). امیدوارم این آخرین ایده ی پَر پَر شدم باشه :دی

   حالا بریم سراغ بازی. زیر عکس هم یه سری توضیح راجع به بعضی هاشون میدم

http://s2.picofile.com/file/7250151933/DSC01159.jpg

سه تاری که بالا هست کلا دلیل بوجود اومدن این وبلاگِ و هنوز هم یکی از دلایل اینکه وبلاگ هست همونه چون هنوز نواختنشو یاد نگرفتم.

اون کفش با جفت عزیزش و گوشی ای که کمی پایین تره موقع دلتنگی و تنهایی باوفاترین رفیقامن البته اکثر ارتباطم با آدما از طریق همون گوشیِ چون اکثر دوستام مجازی ان (اینترنت – اس ام اس – زنگ – گیم – آهنگ – دیکشنری – محاسبات ریاضی و... همه به عهده ی گوشی مبارک می باشد)

اون دی وی دی که روش معلوم نیس فول آلبوم " احمد کایا "ست. (توجه: هرکی بتونه آبوم "یلدزلار و یاکاموز "ِش رو پیدا کنه خریدارم)

دو تا سکه کنار عکس صادق دو تا سکه ی "ده لیر"ی ترکیه ایه که از وقتی یادمه تو خونمون بودن، جنس خاصی دارن و خیلی سبکن. البته خیلی وقته این سکه ها از اعتبار افتادن.

ماگ بالایی یه ماگ نیم لیتریه و روش آرم هارلی دیویدسون هست و من هم که عاشق موتورهای هارلی دیویدسونم.

آلبوم سیمرغ هم خوانندش همایون شجریان و آهنگسازش حمید متبسم و خیلی کار جالبیه.

سررسید زرد (کاشی مسعود ایران) یادگاریِ – آدمک پیچ مهره ای رو دفترچه سولات هم  همینطور.

نوار ویدئو فیلم تولد دو سالگیمه.

اون سفیده گوشه ی پایین هم شارژر گوشیمه کلا خیلی دوستش دارم. (بازش کنی چهار تیکه میشه)

پلاک فروهر تقریبا شش ساله باهامه. پلاک ها عوض شدن ولی همیشه فروهر بودن. (کلا جدا از مسائل ناسیونالیستیش دوستش دارم)

ماشین حساب هم کادو بود.

تاویل بوف کور هم به جای بوف کور نشسته اونجا(خودش هم کتاب خیلی خوبیه) بالایی هم دیوان ترکی شهریاره.

دو تا مداد دوسر تراشیده شده و پاک کن و دفترچه سوال و دفتر برنامه ریزی هم که معلومه دلیلش چیه.

راستی با اون خط کش استیل یه کار خیلی عجیب میشه کرد که دلیلشو شاید دانشمند راحل استیو جابز بهتر بدونه. (فعلا سکرت بمونه اگه اینو هم به اسم یکی دیگه ثبت نکردن سر فرصت میگم که چیکار میشه باهاش کرد)

بقیه که دیگه فکر نکنم نیازی به توضیح داشته باشن.

راستی اون خودکار سبز رو کتاب کادوی مدرسه ی ابتدایی مون واس قبول شدنم تو تیزهوشان بود. (برای اولین بار یکی از مدرسشون سمپاد قبول شده عظمت کادو رو عشق است.)

کسایی که من دعوتشون میکنم: هر کسی که این پست رو خوند و خوشش اومد.

1390/10/25 – 16:18

Mutlu~

سياوش جون يكم انصاف داشته باش كسي كه تو نون شبش مونده چطور جهاني رو تصوّر كنه كه ...

من ديگه از اين وبلاگ خوشم نمياد. شما چطور؟

بايد اساسي خودمو مجازات كنم. شما راهي سراغ داريد؟

تا خواستيم اولين تبريك ولنتاين عمرمونو هضم كنيم كه روز مهندس رو هم بهمون تبريك گفتن. تبريك غيرمنتظره

Viewing all 88 articles
Browse latest View live




Latest Images